اواخر اسفند ماه بود تو یک مجلس نشسته بودیم، خیلی آهسته دم گوشم گفت : سید علی من دارم میرم! گفتم کجا ؟ انگشت گذاشت روی صفحه موبایلم و با اشاره به تصویر تانک بهم فهموند داره اعزام میشه سوریه…
شوکه شدم…گفتم یعنی دیگه هم و نمیبینیم، گفت نه … بعد مراسم تو کوچه خداحافظی خیلی گرمی با هم کردیم…خداحافظی این دفعه محمد رضا بوی دیگه ای داشت … بوی بر نگشتن …
توی اون جمع فقط من میدونستم و شوهر عمم (پدر محمد رضا) ، خیلی سخت گذشت…
امشب بعد از حدودا یک ماه تا این ساعت مشغول طراحی بنر محمد رضا بودم … ؟
هیچ وقت خنده های روی لبش فراموشم نمیشه …
آرامشی که داشت …
اشتیاق و سعی و تلاشی که برای برگزاری مراسم شهدا هر سال داشت …
امکان نداشت یادواره شهدای محل شون باشه و محمد رضا نیاد سراغم…
میگفت : این وظیفه ماست ، کسی نیست انجام بده ………
همین مراسم آخر به چه سختی خودش و رسوند، یادواره برگزار شد و برگشت محل خدمتش …
محمد رضا دست سید و بگیر… ؟
پی نوشت : خیلی حرف دارم … اما فعلا مجالی نیست.
ما را دنبال کنید :